خونِ جاری در رود رگ هایم
در آستانه انجماد است
از زمستان فاصله.
تنها گرمای نگاه دی ماهی ات کافیست
تا آتش بگیرد آغوش مردادی ام
در میان وصال آبانی مان .
و تو ای ملکه ی پاییزی من
نگاه ناهیدی تو
میان آبان دلتنگیام چه دلپذیر می تابد
و چه آرامشی به رویاهای من می سپارد.
دوست دارت سید
می شوم یارت که هر دم سر نهم بر دوش تو
تا به آرامش رسم با عطر آن روپوش تو
یاد داری بید مجنون را به زیرش صندلی
صوت اشعارم درست ست بود با آن گوش تو
عشق بازی درمیان ترم آخر ، جای درس
اینکه میگفتی تو گرگم باش و من خرگوش تو
یاد آن چای و نبات و صبح یک روز لذیذ
با تو همسفر شدن ، بهروز من ،گوگوش تو
شیطنت کردی و در کاغذ نوشتی توله سگ
دادمش بر دختری تا او شود پاپوش تو
سید این بارم برایت شعر دلتنگی سرود
تا بدانی او نخواهد ماند بی آغوش تو
برای بردن نامت غزل محجوب می ماند
کنار خوبی ات هر بار دلم مجذوب می ماند
تو با رک بودنت هر بار چنان من را خجل کردی
که پیشانیم ز روی شرم فقط مرطوب می ماند
سرای مهر ویران میشود روزی به دست تو
ولیکن این به صابر بودن ایوب می ماند
نمی دانم از آینده ولی من مطمعن هستم
برای محسنت این بار فقط محبوب می ماند
من و تو و غزل و کوچه های المهدی
قرار مثل همیشه به طور پنهانی
صدای زوزه باد و تویی که می گویی
خدا کند که نیاید ، لحظه ای که میدانی
گریه هایم حسه دیدار مکرر می دهند
درد هایم وعده ی یک حال بهتر می دهند
در میان جمعیت حیران و ویران مانده ام
عکس هایت هم برایم زخم بستر میدهند
آن همه فریادهایم مصرعی را هم نداد
این سکوت و بغض من ده جلد دفتر می دهند
کافه ها را من وَ تو آنقدر با هم رفته ایم
قهوه مان را کافه ها هر بار از بر میدهند
کوچه ها وقتی تو هستی هی حسودی می کنند
هر سری من را مجال حرف کمتر میدهند
گرچه بی تو پیش از اینها چند دفه خندیده ام
خنده هایم با تو احساسی چو شبدر می دهند
نه برای آنکه بگویم
و نه برای آنکه بشنوند
و نه حتی برای اینکه
درجمع دوستدارانت باشم
دوستت دارم...
چون عشقت زیباست
زلال است....
عاشقت بودن مرا به اوج می رساند !
مرا به لذتی دست نیافتنی دچار می سازد
می خواهم بدانی
که تو بخوانی یا نخوانی ،
بخواهی یا نخواهی
من عاشقت هستم ...
و تا انتهای این دنیای پر از تهی
هیچ کاری به جزدوست داشتنت ندارم !!
هیچ دلیلی برای تنها گذاشتنت ندارم
هیچ بهانه ای برای از یاد بردنت