عقل من گم شده در فر هایت
و خودت می دانی
که من هر شب به چه می اندیشم
به تو
شاید به نگات
به تبلور شده ی نور از آن صورت ماه
و به آن ناز نگاه
و به آرامیه یک بوسه داغ
به لب یخ زده ام
شاید یک روز من و تو
برویم از اینجا
برویم و برهیم از دنیا
ببریم با خود عشق
و در آن روز منم فر شده ام
نبض دلم کم می شود وقتی که با من نیستی
این دل چه خلوت می شودوقتی که بامن نیستی
در وسعت طولانی و پهنای دریای سخن
من گوشه گیرت می شوم وقتی که بامن نیستی
این چشم های عاشق و قلب سراسر شاد من
غرق خجالت می شود وقتی که با من نیستی
بعد از نگاه گرم تو مهمان رنج و حسرتم
این رنج عادت می شودوقتی که با من نیستی
ناهید من با سیدت حرفی بزن در بودنت
قحطای صحبت می شودوقتی که با من نیستی
تا کی برای این دلم امروز و فردا می کنی
درکار سید ، شوهرت ، اما و آیا می کنی
سجاده عشق تو را آیینه بندان می کنم
توبا نگاهت نیمه شب بند ازدلم وامی کنی
از خند و از خشم تو شعر صبوری می چکد
ای جان فدای چشم تو وقتی که بلوا می کنی
هم چشم هایم سوی تو ، هم آینه بر روی تو
زنگار دارد روی من اینگونه رسوا می کنی؟
گفتم به ناهیم شبی ، ماییم در امواج خوف
گفتا یقینم را چنان فانوس دریا می کنی
ماآمده ایم سربه سر عشق تو بازیم
با خوب و بد و ناز و نیاز تو بـسازیم
خاکیم و فتاده ز غم آتش هجران
افتاده به دام تو و در سوز و گدازیم
تو خفته زیبایی و بر تخت امیری
ما بنده بیچاره و در حال نیازیم
شعرو غزلم بین که دگر چاره ما نیست
دیگر به ره کوی تو ما قافیه بازیم
ما می شکنیم خانه ویرانه دل را
با یاد تو این بار دگر کاخ بسازیم
آدم شده بر سجده این عشق زمینی
بر سید و ناهید بنازید و بنازیم